سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی- قسمت 3

حدود ساعت 4بعداز ظهر بود که زنگ خونه رو زدن. با اینکه همه منتظر مهدی بودن و مادرم از نگرانی چندین بار تا سر کوچه رفته بود و برگشته بود ولی کسی از جاش تکون نخورد! همه به هم نگاه میکردن! تا اینکه دوباره صدای زنگ اومد و اینبار من با صدای بلند گفتم حتما داداشه.. و دوییدم سمت در تا بازش کنم. با صدای من همه به خودشون اومدنو از جاشون بلند شدن. مادرم اما فقط ایستاد بدون حرکت...

با دیدن چشمای قرمز و رنگ پریده ی داداشم یه قدم عقب رفتم، لبخند رو لبم تبدیل به اخم شد! مهدی اومد داخل زیر لب یه سلام آرومی گفت که بعید میدونم کسی شنید و یک راست به اتاق رفت! زری و میترا یه نگاهی به مادرم انداختنو بعد با عجله به سمت مهدی رفتن . مادرمم که انگار تازه متوجه اومدن مهدی شده بود دستاشو تو هم گره کرد و با قدمهای بلند به سمت اتاق رفت..

منو مریمو امیر هرکدوم یه گوشه ایستاده بودیم و منتظر بودیم در اتاق باز شه و یکی از اتاق بیاد بیرون تا ببینیم چی شده! ولی خبری نشد! منکه دیگه حوصلم سر رفته بود رفتم سمت اتاقو آروم درو باز کردم . با این حرکت من مریمو امیرم جرعت پیدا کردنو پشت سر من اومدن تو. هیچوقت اون صحنه رو یادم نمیره! مهدی یه گوشه کز کرده بود و دستاش روی سرش بود. میترا و زری تکیه داده بودن به دیوار و گریه میکردن! مادرم رنگش زرد و پریده بود و مثل شوک زده ها به یه نقطه خیره شده بود! من آروم رفتم سمت مادرمو چسبیدم به پاهاش .سرم به سمت بالا بود و داشتم نگاهش میکردم که یهو یه تکونی خورد و دستشو گذاشت رو سرم. دستای گرم و مهربونش سرد بود! خم شد سرمو بوسید و منو از پاهاش جدا کردو با عجله از اتاق خارج شد .یکدفعه صدای ترکیدن بغضش به گوشمون رسید و اینبار همگی اشکهامون جاری شد...

از اونروز به بعد دیگه خونه ی ما گرمای همیشگی رو نداشت.. خنده ها مصنوعی بود و تظاهر.. اونم فقط جلوی پدرم واسه روحیه دادنو حفظ ظاهر! 

فهمیدم که پدرم سرطان معده داره . اونم از نوع پیشرفته و بدخیمش! منکه کوچیک بودمو اونموقع عمق فاجعه رو درک نمیکردم. فقط میدیم که مادرم هرروز داره موهای سپیدش بیشتر میشه و صورتش پژمرده تر.خواهرا و برادرام غمگین بودنو بی حوصله..خلاصه که دیگه هیچی مثل قبل نبود...

چند روز بعد پدرمو بستری کردن که هم تحت نظر باشه و هم یه سری آزمایشات بگیرن ازش. 

مادرم هرروز سرساعت اماده میشد و همراه یکی از خواهرام به ملاقات میرفت. معمولا زری و میترا بیشتر میرفتن . منو که از همه کوچیکتر بودم بخاطر محیط بیمارستان نمیبردن! مهدی ام چندبار درهفته مرخصی میگرفت و از پادگان به ملاقات بابا میرفت و دوباره برمیگشت. چندوقت بود که واقعا دلتنگ بابا و مهدی شده بودمو بیتابی میکردم. واسه همینم مامان قول داد که فردا منو امیرو همراه خودش ببره.

صبح با کلی ذوق و شوق آماده شدم .یه دامن چیندار رنگی پوشیدم با یه بلیز توردار سفید. موهامم مامانم دم موشی بست. برای ناهار یه چیزی خوردیمو بعدم مامان رفتو آماده شد .ظهر بود که از خونه بیرون زدیم هوا شدیدا گرم بود و آفتاب مستقیم به سرو صورتمون میتابید. حالا میفهمیدم که مامان هرروز چه سختی ای میکشه تو راه رفتو برگشت از بیمارستان. آروم کنارش ایستاده بودم و چشم به راه اتوبوس. بالاخره بعد از نیم ساعت اتوبوس اومدو سوار شدیم. منو امیر چسبیده به هم روی یه صندلی کنار پنجره و مامانم صندلیه کنارمون نشست. راه طولانی بود ولی من اینقدر واسه دیدن پدرم ذوق داشتم که برام مهم نبود. خلاصه بعد از سوار شدنو پیاده شدن از چندتا اتوبوس رسیدیم. وقتی وارد راهروی بیمارستان شدیم خنکیه باد کولر راهروی بیمارستان یه کم حالمونو بهتر کرد. از آب سرد کن بیمارستان آب خوردیمو وارد اتاق پدرم شدیم. به غیر از پدرم دوتا بیمار دیگه ام روی تخت هاشون خوابیده بودن. وقتی پدرمو بیحال رو تخت دیدم شوکه شدم.. انتظار نداشتم بابامو بعداز چند روز ندیدن اینطوری ببینم. پدرم برام  همیشه مثل کوه بود قوی پر جذبه محکم سالم با چشمایی سبز و خندون... به سمتش رفتمو دست مردونشو تو دستام گرفتم لای چشماشو باز کردو لباش یه تکونی خورد.با یه فشار کوچیک و ضعیف که به دستم داد فهمیدم که متوجه حضورم شد. دست کشیدم رو ته ریش جوگندمیش و دستشو گذاشتم رو صورتم. چشماش خندید.

امیرم اونور تخت نشسته بودو موهای پدرمو نوازش میکرد. مامان هرازگاهی یه پارچه ی تمیز خیس میکرد و به لبای پدرم میکشید. همینجور که نشسته بودیم یدفه مهدی وارد اتاق شد من از خوشحالی از تخت پریدم پایین و چسبیدم به پاهاش.. با اینکه خسته بود و بیحوصله ولی بغلم کرد و سرمو بوسید و کلی قربون صدم رفت.انگار عقده ی بغل نکردن پدرمو ، داشتم تو بغل اون خالی میکردم.. سفت دستامو حلقه کرده بودم دور گردنش .همینطوری که من تو بغلش بودم رفت سمت امیر  دستی به سرش کشید بعدم مادرمو بوسید. بعد رو کرد سمت بابا و دست کشید به پیشونیش و پیشونیشو بوسید. یه کم نشست و مادرم براش آبمیوه ریخت و خورد. بعدم بلند شد و رفت پیش دکتر تا ببینه وضعیت پدرم چطوره؟

وقتی برگشت قیافش درهم و گرفته بود .مادرم که متوجه حال بهم ریخته ی مهدی شده بود اروم پرسید چی شد مادر؟ دکتر چی گفت؟ مهدی نگاهی به پدرم کرد و گفت اوضاش تغییری نکرده.دکتر میگه باید عمل بشه شاید بتونن غده رو دربیارن و بهتر شه.. شایدم... حرفشو خورد و سرشو انداخت پایین. مامان صورتش قرمز شده بود.. میشد فهمید که داره مراعات منو امیرو میکنه تا گریه نکنه. مادرم همیشه صبور و تودار بود.. اینو میشد از موهایی که این چندوقت سفید شده بود فهمید. مهدی سکوت رو شکوند و گفت ؛ دکتر گفت اگه بخوایین میتونید چندروزی ببریدش خونه شاید جو خونه و حضور بچه هاش دورو برش حالشو بهتر کنه. اگر نه که میتونید رضایت بدید که واسه عمل آمادش کنیم. مادرم که انگار فهمیده بود یه خبری هست با گوشه ی چادرش اشکشو پاک کرد و گفت پس برو به دکتر بگو چند روزی میبریمش خونه ، بعد میاریمش واسه عمل... مادرم خیره به صورت پدرم ، دربه در دنبال معجزه بود.

خلاصه قرار شد که فردا کارای ترخیص بابا انجام بشه و بیاد خونه... 

 

ادامه دارد....