سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی - قسمت 2

دلهره و اضطراب همه ی وجودمونو گرفته بود. ماها که کوچیک بودیمو هیچ کاری ازمون برنمیومد. حسابی ترسیده بودیم و هممون کز کرده بودیم یه گوشه ی سفره..پدرم تو بغل برادرم بود و درد میکشید! مادرم چشماش پر از اشک بود و زیر لب دعا میخوند. خلاصه به کمک برادر و مادرم پدرم از زمین بلند شد و آماده شد واسه رفتن به دکتر.

تا برگشت پدر و برادرم از دکتر انگار صدسال گذشت. منو امیرکه از همه کوچیکتر بودیم روی پای مادرم با نوازشاش داشت خوابمون میبرد. بقیه ام هرکدوم یه گوشه نشسته بودنو زیر لب دعا میکردن.  وقتی برادر و پدرم رسیدن خونه هیچکس جرعت حرف زدن نداشت همه منتظر بودن یکی سکوت رو بشکنه و بپرسه ک چی شد؟ تا اینکه آخر سر زری خواهر بزرگم با صدای گرفته پرسید چی شد مهدی جان؟ دکتر چی گفت؟مهدی همینجور که داشت کمک میکرد تا پدرم کتشو دراره سرشو انداخت پایین و گفت هیچی بابا یه معده درد ساده س. مسمومیت غذایی و این حرفا ! دکتر گفته باید آزمایش بده و عکسبرداری کنه بعد مشخص میشه مشکل از کجاست. بعدم رو کرد به مریمو گفت یه چایی بیار خواهرجان. مادرم یه نگاهی به چهره ی رنگ پریده و فشرده از دردپدرم کرد و اروم گفت انشاا... که خیره وبا بغض به سمت آشپزخونه رفت.

اون شب با دلشوره گذشت. تابستون بود ولی انگار هوا سرد و مه گرفته بود!

فردا ی اون شب پدرم و برادرم برای انجام آزمایشات از خونه خارج شدن . میترا و زری دانشگاه رفتن .. همه ی حواسم پیش پدرم بود. با اینکه 8سالم بود ولی خوب یادمه اونروزارو البته بعضیاشم مادرم بعدها برامون تعریف کرده بود .. اونروز کلاس نقاشی داشتم . یه کلاس خصوصی بود که نزدیک خونمون بود. راهو یاد گرفته بودمو خودم میرفتمو میومدم. گاهی ام خواهرم مریم میبردتم. تو راه برگشت  به خونه خدا خدا میکردم وقتی میرسم بابامو داداشم خونه باشن و بابام حالش خوب شده باشه!وقتی رسیدم هنوز خونه سرد بود! مادرم بوسم کرد و رفت سمت آشپزخونه. معلوم بود که حالو حوصله نداره. خواهرم مریم که از همه پرسروصداتر و شیطون تر بود داشت واسه بابام میوه پوست میکند و قربون صدقش میرفت. مادرم داشت با برادرم پچ پچ میکرد. فهمیدم که  باید دو روز بگذره تا جواب آزمایش بیاد. برادرم شب برگشت به پادگان تا چندروزی مرخصی بگیره. من باز موقع رفتنش آویزون گردنش شدمو گریه کردم قول داد که فردا برمیگرده و چند روزی پیشمون می مونه. 

یکروز دیگه ام  طبق روال هرروز گذشت.  هرکسی مشغول فعالیت خودش بود . مادر صبورم طبق معمول تو آشپزخونه بود وبه کارای خونه رسیدگی میکرد. پدرم با وجود دردی که داشت وانمود میکرد که خوبه و کاراشو خودش انجام میداد. خیلی مرد سنگین و مغروری بود.نمیخواست جلوی زن و بچه هاش ضعیف به نظر برسه. روزایی که خونه بود همیشه تو حیاط بزرگمون مشغول رسیدگی به گلا و درختا بود. اینقدر به حیاطمون میرسید که مثل بهشت سرسبز بود. یه گوشه ش انواع گلای رز کاشته بود که بهار و تابستونا از بوی گلا آدم مست میشد. یه گوشه سبزیجات کاشته بود دورتا دور باعچه انواع درختای میوه بود ... خلاصه بهشتی بود واسه خودش...مهدی قرار بود شب از پادگان برگرده خونه . فردا جواب آزمایش پدرم آماده میشد....اونشبم دور هم شام خوردیم .مامان غذای مورد علاقه ی پدرمو گذاشته بود. هرچند که پدرم نمیتونست زیاد غذا بخوره ولی بخاطر نگاهای ما و مادرم کمی خورد! تو این دو روز انگار آب شده بود صورت مردونه و جذابش. اونشب دورهم نشستیم و کلی حرف زدیم. هرکسی یه چیزی تعریف میکرد تا فضای خونه از اون جو سنگین و پر استرس دور شه! خلاصه اون شبم با هر سختی ای بود گذشت و صبح شد!

صبح با شنیدن صدای مهدی از جام پریدمو بغلش کردم. اونم مثل همیشه کلی قربون صدقم رفت و موهای لخت و بورمو نوازش کرد و بوسم کرد.خستگی از چهرش میبارید! چشماش غمگین بود. با اینکه نزدیکای صبح رسیده بود و کلی تو راه بود ولی صبح زودتر از بقیه بیدار شده بود ! اصلا انگار نخوابیده بود و چشماش قرمز بود! بعد از خوردن صبحانه آماده شد که بره جواب آزمایش پدرمو بگیره. با اینکه مامان سفارش کرد که مراقب خودش باشه و زود برگرده ولی تا عصر خبری ازش نشد! ههمون نگران بودیم هم از دیر کردن مهدی هم از نتیجه ی جواب آزمایش. ولی دیگه مطمعن شده بودیم  یه مشکل بزرگی هست که پیچیده تر از یه درد ساده ی معده س! 

ادامه دارد....