سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی_ قسمت 4

فردای اونروز مهدی و مامان زودتر از همیشه به بیمارستان رفتن تا کارای ترخیص بابا رو انجام بدن. و اما اونروز توی خونه ی ما حالو هوای عجیبی بود. همه یه جورایی خوشحالی همراه با استرس داشتیم! قرار بود یکی از اعضای عزیز خانواده به خونش برگرده . زری و میترا کل خونه رو آبو جارو کرده بودن و برای ناهار قرمه سبزی گذاشته بودن که بوش کل خونه رو گرفته بود. لباسای مرتب پوشیده بودیمو نگاهمون به ساعت روی دیوار بود .بیصبرانه منتظر اومدن مامان اینا بودیم! حدود ساعت 2 بود که اومدن. درسته که همه از حالِ بدِ بابا خبر داشتیم ولی هممون به بودنش حتی با اون حال مریضشم راضی بودیم! انگار با اومدنش خونه دوباره گرما گرفته بود! با دیدن بابا یه بغض سنگینی رو سینه هامون نشست ولی با لبخند و هیجان ازش استقبال کردیمو کلی قربون صدقش رفتیم . بابا سرو صورتمونو میبوسید و سعی میکرد خودشو سرحال نشون بده...

یه پتو و بالشت پهن کرده بودیم گوشه ی هال تا بابا همونجا جلوی چشممون استراحت کنه.بیشتر اوقات بخاطر داروهایی که استفاده میکرد بیحال بود و تو حالت خواب بود! خوشحالیمون فقط همون چندساعتِ ورودش به خونه بود چون بابا شدیداً به صدا حساس شده بود و با کوچکترین صدایی عصبی میشد و از کوره درمیرفت. ماام با توجه به شرایطش حسابی مراعاتشو میکردیم .

منو امیر دیگه تو خونه بازی نمیکردیمو همش یا تو حیاط بودیم یا کوچه! روزای بدی رو میگذروندیم... مادرم همیشه صبحا چشماش قرمز و متورم بود دلیلشو بعدا فهمیدم! یه شب از گرما و تشنگی از خواب پریدم ، بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم که آب بخورم دیدم پدرم خم شده تو خودش و بالشتشو گرفته تو شکمش و آروم سرشو میزنه روی بالشت! با دیدن این صحنه شوکه شدم! پاهام سِر شده بود و توان حرکت نداشتم! بغض گلومو گرفته بود.ناخودآگاه با صدای آروم و پر بغضم گفتم آقاجون تشنته؟ پدرم یهو سرشو بالا آوردو با صورتی که از درد جمع شده بود سعی کرد کمر خمیده شو صاف کنه و گفت چرا بیداری آقاجان؟ چی میخای؟ گفتم تشنمه دارم میرم آب بخورم شما آب نمیخوای؟ گفت نه بابا جان برو بخور ..بعد دوباره سرشو انداخت پایین! یادم نیست اونشب آب خوردم یا نه ولی هرگز اون حالت مچاله شده از دردشو ، اون چهره ی جمع شده از رنجشو فراموش نمیکنم! پدری که همیشه برام نماد قدرت و استقامت بود حالا داشت جلوی چشمامون درد میکشید و آب میشدو کاری از دستمون براش برنمیومد! شاید بدترین درد برای یه دختر همین باشه ...

صبحش با شتاب از خواب بیدار شدمو دویدم سمت رختخواب بابام. دیدم نیست! ترسیدم! بدو رفتم آشپزخونه و بلند گفتم مامان آقاجون کو؟ مامانم  با تعجب نگاهم کرد و گفت چرا زود بیدار شدی مادر؟ گفتم آقاجون خوبه؟ کجاست؟ مامان اَبروشو داد بالا و  گفت توی حیاطه مادر.. خواب دیدی؟بیا صبحونه بخور..  بدون توجه به مامان دوییدم سمت حیاطو دیدم بابام نشسته روی صندلی فلزی کنار باغچه زیر آفتاب و خیره شده به گلا... لبخند نشست روی لبمو نفسمو بیرون دادم.. دمپاییه مامانمو که تو پام لق میزدو پام کردمو تند از پله ها دوییدم پایین و بلند گفتم سلام آقاجون.. بابام که انگار تو یه حالو هوای دیگه بود چشم از گلا گرفتو نگاهشو انداخت سمت من و با لبخند گفت سلام آقاجان صبحت بخیر دختر گلم.. زود بیدار شدی بابا؟ دستمو پیچیدم دور شکمشو چسبیدم بهش. گفتم آقاجون برام یه دسته گل میچینی؟ آخه تو نبودی به هرکی میگفتم میگفت حوصله ندارم! بابام سرمو بوسید و گفت بله که میچینم کدوماشو دوست داری بابا؟ بعدم خودمو ازش جدا کردمو اونم به سختی از رو صندلی بلند شدو به طرف قیچیه باغبونیش رفت. من با ذوق دونه دونه به گلا اشاره میکردمو بابا ام میچیدشون... بعدم یه دسته گل رز خوشگل به دستم دادو گفت مراقب باش بابا جان تیغ داره.. با خوشحالی دسته گلو تو دستای کوچیکم جا دادمو رفتم تو خونه.. داد زدم مامان ببین بابا چه دسته گلی برام درست کرده.. مامانم خندید و گفت از دست تو بچه بیا ، بیا بذارشون تو این گلدون. مراقب باش تیغاش تو دستت نره. گلامو با احتیاط مثل یه شی با ارزش گذاشتم تو گلدون و با لذت بهشون نگاه کردم...امیر و مریم داشتن صبحانه میخوردن. منم نشستم رو صندلی و مامان برام لقمه گرفت و من همچنان چشمام به دسته گل خوشگلم بود.. بعد از مدت کوتاهی بابا اومد داخل خونه و مستقیم رفت سمت رختخوابش .. دستش روی شکمش بود و اخم روی پیشونیش.. مامانم با عجله رفت سمتش و کمکش کرد که دراز بکشه. بعدم اومد یه لیوان آب پرتغال براش ریخت و همراه یه قرص براش برد. من از دور ایستاده بودمو نگاهشون میکردم. پدرم قرصو خورد و دراز کشید. گفت اگه خوابش برد برای ناهار صداش نکنن ! مامانم ملحفه روشو درست کرد و گفت باشه بخواب ولی از دیشب هیچ ی نخوردی ! فقط قرص که نمیشه بدنت ضعیفتر میشه. بابام چیزی نگفت و چشماشو با درد بست. مامان نگاهش گرد و سرشو با ناراحتی تکون داد بعدم رو کرد به منوامیر و آروم گفت مامان جان صدا ندید بذارید باباتون استراحت کنه...

ماام سرمون به علامت تایید تکون دادیمو برگشتیم سمت آشپزخونه.. مریم داشت سفره روی میزو جمع میکرد . نشستم رو صندلیو زل زدم به گلا..فکرم پیش بابام بود! به حالت دیشبش، به صورت پر از دردش ، به کمر خم شدش، نمیدونم وقتی من خوابیدم چی شد! ینی تا صبح درد کشیده بود و نخوابیده بود؟ دستام سرد شده بود! با صدای زنگ خونه به خودم اومدم . میدونستم مهدیِ .. اخه ما که جز همدیگه کسی رو نداشتیم. لبخند نشست روی لبمو دویدم سمت در. مهدی داشت پوتیناشو درمیاورد که پریدم روی دوشش و دستمو حلقه کردم دور گردنش. یه تکونی خورد و خندید. گفت بچه چکار میکنی نزدیک بود با سر برم تو زمین! خندیدم و گفتم داداشی چی برام آوردی؟ مامانم اومد نزدیکو گفت بچه آروم بابات خوابیده ، پاشو از رو دوش داداشت خستس! بذار بیاد تو لباساشو دراره بعد آویزونش شو. مهدی گفت اشکال نداره بعدم با یه حرکت منو انداخت رو دوششو از زمین بلند شد .من بلند خندیدمو دستمو محکمتر پیچیدم دور گردنش .مهدی آروم رفت سمت بابا و نگاهش کرد بعد با خستگی دستی کشید به سرو صورت خودشو، منو آروم گذاشت رو زمین. بعدم رفت به سمت حمام. مامان آروم امیرو صدا کردو حوله رو داد دستش که بده به داداش مهدی....

خودشم رفت سمت آشپزخونه مشغول ناهار گذاشتن شد. مریمم دوباره وسایل صبحانه رو چید رو میز و یه چایی ریخت برای مهدی.

منکه حسابی حوصلم سر رفته بود رفتم حیاط. کمی بعد امیرم اومد. امیر دوسال از من بزرگتر بود. پسر بازیگوش ولی باهوش و درس خونی بود. بابا هرسال وقتی منو امیر شاگرد اول میشدیم از طرف اداره شون برامون تقدیر نامه و جایزه میگرفت . بابام همیشه بهمون میگفت بچه های من باهوشن و باعث افتخار منن. ما ام همیشه سعی میکردیم درسمونو بخونیمو شاگرد اول بشیم. زری و میترا ام که دانشجو بودنو حسابی درس خون .مریم دبیرستانی بود و 4سال از امیر بزرگتر. مهدی ام که لیسانسشو گرفته بود و بعدش رفت سربازی. مهدی حسابداری خونده بود و همیشه توی درس ریاضی به منو امیر کمک میکرد. خیلی ام جدی میشد موقع یاد دادن یه فرمول یا مسئله و  تو اون مواقع بود که  منو امیر  حسابی حساب میبردم ازشخسته کننده

ولی من به قدری دوستش داشتم که حتی بداخلاقیاشم برام دلنشین بود. اونم واقعا منو دوست داشت و همیشه هوامو داشت. البته مهدی واقعا مهربون بود و هوای هممونو داشت. ولی من بیشتر از خواهرام باهاش حرف میزدمو بیرون میرفتم! اونم منو همه جا با خودش میبرد . نه تنها من ، گاهی امیر و مریمو دخترخالمم باهامون میومدن.. بعضی شبا 4تایی پیاده میرفتیم پارک و مسابقه ی دو میزاشتیم واسه رسیدن به تاپ و سرسره.. اونروزا از ته دل شاد بودیمو خوشبخت.. بهترین روزا و شبا رو کنار هم داشتیمو از لحظه لحظه ی زندگی استفاده میکردیم. همه ی بازیامون با هم بود و خانوادگی..‌ هفت سنگ ، قایم باشک، اسم و فامیل، چشمک و کلی بازیه دیگه که توش پر از هیجان و خنده ی از ته دل و خوشبختی بود..اون موقع ها بابا حالش خوب بود و یه خانواده ی خوشبخت و شاد بودیم . کاش اونروزا تموم نمیشد! کاش اون شادیا و خنده های از ته دل تموم نمیشد! کاش پدرم همیشه سلامت بود ... کاش‌‌ مریضی نبود، غم نبود، فاصله نبود...

ادامه دارد...

 


داستان واقعی- قسمت 3

حدود ساعت 4بعداز ظهر بود که زنگ خونه رو زدن. با اینکه همه منتظر مهدی بودن و مادرم از نگرانی چندین بار تا سر کوچه رفته بود و برگشته بود ولی کسی از جاش تکون نخورد! همه به هم نگاه میکردن! تا اینکه دوباره صدای زنگ اومد و اینبار من با صدای بلند گفتم حتما داداشه.. و دوییدم سمت در تا بازش کنم. با صدای من همه به خودشون اومدنو از جاشون بلند شدن. مادرم اما فقط ایستاد بدون حرکت...

با دیدن چشمای قرمز و رنگ پریده ی داداشم یه قدم عقب رفتم، لبخند رو لبم تبدیل به اخم شد! مهدی اومد داخل زیر لب یه سلام آرومی گفت که بعید میدونم کسی شنید و یک راست به اتاق رفت! زری و میترا یه نگاهی به مادرم انداختنو بعد با عجله به سمت مهدی رفتن . مادرمم که انگار تازه متوجه اومدن مهدی شده بود دستاشو تو هم گره کرد و با قدمهای بلند به سمت اتاق رفت..

منو مریمو امیر هرکدوم یه گوشه ایستاده بودیم و منتظر بودیم در اتاق باز شه و یکی از اتاق بیاد بیرون تا ببینیم چی شده! ولی خبری نشد! منکه دیگه حوصلم سر رفته بود رفتم سمت اتاقو آروم درو باز کردم . با این حرکت من مریمو امیرم جرعت پیدا کردنو پشت سر من اومدن تو. هیچوقت اون صحنه رو یادم نمیره! مهدی یه گوشه کز کرده بود و دستاش روی سرش بود. میترا و زری تکیه داده بودن به دیوار و گریه میکردن! مادرم رنگش زرد و پریده بود و مثل شوک زده ها به یه نقطه خیره شده بود! من آروم رفتم سمت مادرمو چسبیدم به پاهاش .سرم به سمت بالا بود و داشتم نگاهش میکردم که یهو یه تکونی خورد و دستشو گذاشت رو سرم. دستای گرم و مهربونش سرد بود! خم شد سرمو بوسید و منو از پاهاش جدا کردو با عجله از اتاق خارج شد .یکدفعه صدای ترکیدن بغضش به گوشمون رسید و اینبار همگی اشکهامون جاری شد...

از اونروز به بعد دیگه خونه ی ما گرمای همیشگی رو نداشت.. خنده ها مصنوعی بود و تظاهر.. اونم فقط جلوی پدرم واسه روحیه دادنو حفظ ظاهر! 

فهمیدم که پدرم سرطان معده داره . اونم از نوع پیشرفته و بدخیمش! منکه کوچیک بودمو اونموقع عمق فاجعه رو درک نمیکردم. فقط میدیم که مادرم هرروز داره موهای سپیدش بیشتر میشه و صورتش پژمرده تر.خواهرا و برادرام غمگین بودنو بی حوصله..خلاصه که دیگه هیچی مثل قبل نبود...

چند روز بعد پدرمو بستری کردن که هم تحت نظر باشه و هم یه سری آزمایشات بگیرن ازش. 

مادرم هرروز سرساعت اماده میشد و همراه یکی از خواهرام به ملاقات میرفت. معمولا زری و میترا بیشتر میرفتن . منو که از همه کوچیکتر بودم بخاطر محیط بیمارستان نمیبردن! مهدی ام چندبار درهفته مرخصی میگرفت و از پادگان به ملاقات بابا میرفت و دوباره برمیگشت. چندوقت بود که واقعا دلتنگ بابا و مهدی شده بودمو بیتابی میکردم. واسه همینم مامان قول داد که فردا منو امیرو همراه خودش ببره.

صبح با کلی ذوق و شوق آماده شدم .یه دامن چیندار رنگی پوشیدم با یه بلیز توردار سفید. موهامم مامانم دم موشی بست. برای ناهار یه چیزی خوردیمو بعدم مامان رفتو آماده شد .ظهر بود که از خونه بیرون زدیم هوا شدیدا گرم بود و آفتاب مستقیم به سرو صورتمون میتابید. حالا میفهمیدم که مامان هرروز چه سختی ای میکشه تو راه رفتو برگشت از بیمارستان. آروم کنارش ایستاده بودم و چشم به راه اتوبوس. بالاخره بعد از نیم ساعت اتوبوس اومدو سوار شدیم. منو امیر چسبیده به هم روی یه صندلی کنار پنجره و مامانم صندلیه کنارمون نشست. راه طولانی بود ولی من اینقدر واسه دیدن پدرم ذوق داشتم که برام مهم نبود. خلاصه بعد از سوار شدنو پیاده شدن از چندتا اتوبوس رسیدیم. وقتی وارد راهروی بیمارستان شدیم خنکیه باد کولر راهروی بیمارستان یه کم حالمونو بهتر کرد. از آب سرد کن بیمارستان آب خوردیمو وارد اتاق پدرم شدیم. به غیر از پدرم دوتا بیمار دیگه ام روی تخت هاشون خوابیده بودن. وقتی پدرمو بیحال رو تخت دیدم شوکه شدم.. انتظار نداشتم بابامو بعداز چند روز ندیدن اینطوری ببینم. پدرم برام  همیشه مثل کوه بود قوی پر جذبه محکم سالم با چشمایی سبز و خندون... به سمتش رفتمو دست مردونشو تو دستام گرفتم لای چشماشو باز کردو لباش یه تکونی خورد.با یه فشار کوچیک و ضعیف که به دستم داد فهمیدم که متوجه حضورم شد. دست کشیدم رو ته ریش جوگندمیش و دستشو گذاشتم رو صورتم. چشماش خندید.

امیرم اونور تخت نشسته بودو موهای پدرمو نوازش میکرد. مامان هرازگاهی یه پارچه ی تمیز خیس میکرد و به لبای پدرم میکشید. همینجور که نشسته بودیم یدفه مهدی وارد اتاق شد من از خوشحالی از تخت پریدم پایین و چسبیدم به پاهاش.. با اینکه خسته بود و بیحوصله ولی بغلم کرد و سرمو بوسید و کلی قربون صدم رفت.انگار عقده ی بغل نکردن پدرمو ، داشتم تو بغل اون خالی میکردم.. سفت دستامو حلقه کرده بودم دور گردنش .همینطوری که من تو بغلش بودم رفت سمت امیر  دستی به سرش کشید بعدم مادرمو بوسید. بعد رو کرد سمت بابا و دست کشید به پیشونیش و پیشونیشو بوسید. یه کم نشست و مادرم براش آبمیوه ریخت و خورد. بعدم بلند شد و رفت پیش دکتر تا ببینه وضعیت پدرم چطوره؟

وقتی برگشت قیافش درهم و گرفته بود .مادرم که متوجه حال بهم ریخته ی مهدی شده بود اروم پرسید چی شد مادر؟ دکتر چی گفت؟ مهدی نگاهی به پدرم کرد و گفت اوضاش تغییری نکرده.دکتر میگه باید عمل بشه شاید بتونن غده رو دربیارن و بهتر شه.. شایدم... حرفشو خورد و سرشو انداخت پایین. مامان صورتش قرمز شده بود.. میشد فهمید که داره مراعات منو امیرو میکنه تا گریه نکنه. مادرم همیشه صبور و تودار بود.. اینو میشد از موهایی که این چندوقت سفید شده بود فهمید. مهدی سکوت رو شکوند و گفت ؛ دکتر گفت اگه بخوایین میتونید چندروزی ببریدش خونه شاید جو خونه و حضور بچه هاش دورو برش حالشو بهتر کنه. اگر نه که میتونید رضایت بدید که واسه عمل آمادش کنیم. مادرم که انگار فهمیده بود یه خبری هست با گوشه ی چادرش اشکشو پاک کرد و گفت پس برو به دکتر بگو چند روزی میبریمش خونه ، بعد میاریمش واسه عمل... مادرم خیره به صورت پدرم ، دربه در دنبال معجزه بود.

خلاصه قرار شد که فردا کارای ترخیص بابا انجام بشه و بیاد خونه... 

 

ادامه دارد....


داستان واقعی - قسمت 2

دلهره و اضطراب همه ی وجودمونو گرفته بود. ماها که کوچیک بودیمو هیچ کاری ازمون برنمیومد. حسابی ترسیده بودیم و هممون کز کرده بودیم یه گوشه ی سفره..پدرم تو بغل برادرم بود و درد میکشید! مادرم چشماش پر از اشک بود و زیر لب دعا میخوند. خلاصه به کمک برادر و مادرم پدرم از زمین بلند شد و آماده شد واسه رفتن به دکتر.

تا برگشت پدر و برادرم از دکتر انگار صدسال گذشت. منو امیرکه از همه کوچیکتر بودیم روی پای مادرم با نوازشاش داشت خوابمون میبرد. بقیه ام هرکدوم یه گوشه نشسته بودنو زیر لب دعا میکردن.  وقتی برادر و پدرم رسیدن خونه هیچکس جرعت حرف زدن نداشت همه منتظر بودن یکی سکوت رو بشکنه و بپرسه ک چی شد؟ تا اینکه آخر سر زری خواهر بزرگم با صدای گرفته پرسید چی شد مهدی جان؟ دکتر چی گفت؟مهدی همینجور که داشت کمک میکرد تا پدرم کتشو دراره سرشو انداخت پایین و گفت هیچی بابا یه معده درد ساده س. مسمومیت غذایی و این حرفا ! دکتر گفته باید آزمایش بده و عکسبرداری کنه بعد مشخص میشه مشکل از کجاست. بعدم رو کرد به مریمو گفت یه چایی بیار خواهرجان. مادرم یه نگاهی به چهره ی رنگ پریده و فشرده از دردپدرم کرد و اروم گفت انشاا... که خیره وبا بغض به سمت آشپزخونه رفت.

اون شب با دلشوره گذشت. تابستون بود ولی انگار هوا سرد و مه گرفته بود!

فردا ی اون شب پدرم و برادرم برای انجام آزمایشات از خونه خارج شدن . میترا و زری دانشگاه رفتن .. همه ی حواسم پیش پدرم بود. با اینکه 8سالم بود ولی خوب یادمه اونروزارو البته بعضیاشم مادرم بعدها برامون تعریف کرده بود .. اونروز کلاس نقاشی داشتم . یه کلاس خصوصی بود که نزدیک خونمون بود. راهو یاد گرفته بودمو خودم میرفتمو میومدم. گاهی ام خواهرم مریم میبردتم. تو راه برگشت  به خونه خدا خدا میکردم وقتی میرسم بابامو داداشم خونه باشن و بابام حالش خوب شده باشه!وقتی رسیدم هنوز خونه سرد بود! مادرم بوسم کرد و رفت سمت آشپزخونه. معلوم بود که حالو حوصله نداره. خواهرم مریم که از همه پرسروصداتر و شیطون تر بود داشت واسه بابام میوه پوست میکند و قربون صدقش میرفت. مادرم داشت با برادرم پچ پچ میکرد. فهمیدم که  باید دو روز بگذره تا جواب آزمایش بیاد. برادرم شب برگشت به پادگان تا چندروزی مرخصی بگیره. من باز موقع رفتنش آویزون گردنش شدمو گریه کردم قول داد که فردا برمیگرده و چند روزی پیشمون می مونه. 

یکروز دیگه ام  طبق روال هرروز گذشت.  هرکسی مشغول فعالیت خودش بود . مادر صبورم طبق معمول تو آشپزخونه بود وبه کارای خونه رسیدگی میکرد. پدرم با وجود دردی که داشت وانمود میکرد که خوبه و کاراشو خودش انجام میداد. خیلی مرد سنگین و مغروری بود.نمیخواست جلوی زن و بچه هاش ضعیف به نظر برسه. روزایی که خونه بود همیشه تو حیاط بزرگمون مشغول رسیدگی به گلا و درختا بود. اینقدر به حیاطمون میرسید که مثل بهشت سرسبز بود. یه گوشه ش انواع گلای رز کاشته بود که بهار و تابستونا از بوی گلا آدم مست میشد. یه گوشه سبزیجات کاشته بود دورتا دور باعچه انواع درختای میوه بود ... خلاصه بهشتی بود واسه خودش...مهدی قرار بود شب از پادگان برگرده خونه . فردا جواب آزمایش پدرم آماده میشد....اونشبم دور هم شام خوردیم .مامان غذای مورد علاقه ی پدرمو گذاشته بود. هرچند که پدرم نمیتونست زیاد غذا بخوره ولی بخاطر نگاهای ما و مادرم کمی خورد! تو این دو روز انگار آب شده بود صورت مردونه و جذابش. اونشب دورهم نشستیم و کلی حرف زدیم. هرکسی یه چیزی تعریف میکرد تا فضای خونه از اون جو سنگین و پر استرس دور شه! خلاصه اون شبم با هر سختی ای بود گذشت و صبح شد!

صبح با شنیدن صدای مهدی از جام پریدمو بغلش کردم. اونم مثل همیشه کلی قربون صدقم رفت و موهای لخت و بورمو نوازش کرد و بوسم کرد.خستگی از چهرش میبارید! چشماش غمگین بود. با اینکه نزدیکای صبح رسیده بود و کلی تو راه بود ولی صبح زودتر از بقیه بیدار شده بود ! اصلا انگار نخوابیده بود و چشماش قرمز بود! بعد از خوردن صبحانه آماده شد که بره جواب آزمایش پدرمو بگیره. با اینکه مامان سفارش کرد که مراقب خودش باشه و زود برگرده ولی تا عصر خبری ازش نشد! ههمون نگران بودیم هم از دیر کردن مهدی هم از نتیجه ی جواب آزمایش. ولی دیگه مطمعن شده بودیم  یه مشکل بزرگی هست که پیچیده تر از یه درد ساده ی معده س! 

ادامه دارد....

 


داستان واقعی

همه چی از یه شب ساکت و تلخ اتفاق افتاد. سر سفره ی شام...

سلام. من تو یه خانواده ی 8نفره بزرگ شدم. 4تا خواهر و دوتا برادر وپدر و مادر.مادرم یه زن خانه دار ساکت مهربون و توداره. میتونی ساعتها کنارش بشینی و دردودل کنی واون گوش بده و خم به ابرو نیاره .پدرم کارمند بود  24ساعت خونه بود و24ساعت اداره.یه مرد پرابهت و جذاب .پوست گندمی و چشمای سبز. یه تکیه گاه واقعی برای خانواده و یه دلگرمی واسه روزای سخت .با کلی آرزو واسه بچه هاش ...

تا جاییکه یادمه همش مشغول کار کردنو اضافه کاری واسه درآوردن خرج زندگیش بود. پدرم تک فرزند بود برای همین همیشه دوست داشت دورش شلوغ باشه  . میگفت خودم تنها و با سختی بزرگ شدم. میخوام بچه هام خواهروبرادر داشته باشن تا موقع مشکلات دست همدیگه رو بگیرن و پشت هم باشن.

خواهربزرگم زری خیلی شبیهه مادرمه سراسر قلبه. مهربون و باگذشت . بعدی برادربزرگم مهدی که نفسم به نفسش بنده. اونموقع ها وقتی اون اتفاقای تلخ افتاد سرباز بود . من همیشه دلتنگش بودم و از دوریش تب میکردم. آخه خیلی هوامو داشت و همیشه دستش برام پربود . هروقت از سربازی واسه استراحت میومد به من دنیا رو میدادن. ولی موقع رفتنش کار من گریه و التماس بود که نره .خواهر بعدیم میترا .اونموقع ها خیلی مغرور و حرفش یک کلام بود. بهترینها رو میخواست همیشه و کار خودشو میکرد. بعدی مریمه .سروزبوندارترو شیطونتراز بقیه.با چشمایی همرنگ چشمای پدرم . و یه جورایی سنگ صبور من . بعدم امیر و در آخر هم من. خانواده ی آرومو خونگرمی دارم .همه هوای همو دارن یه جورایی ..

همه چیز تو یه شب تابستون اتفاق افتاد. مردادماه بود. همگی نشسته بودیم سرسفره ی شام.

 یادم نیست شام اونشب چی بود! زیادم مهمم نیست چی بود چون هرچی که بود تلخ بود و سرد.. حالا که فکر میکنم اصلا کسی اونشب چیزی نخورد!

یهو حال پدرم بد شد صورتش کبود شده بود و از درد به خودش میپیچید... مادرم دستو پاشو گم کرده بود و نمیدونست چکار کنه! برادر بزرگم به سمت پدرم دویید تا ببین چی شده؟ من و خواهرامو اون یکی برادرم  گیج و منگ و ترسیده سرجامون خشک شده بودیم و فقط نگاه میکردیم...

 

ادامه دارد...