سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی_ قسمت 4

فردای اونروز مهدی و مامان زودتر از همیشه به بیمارستان رفتن تا کارای ترخیص بابا رو انجام بدن. و اما اونروز توی خونه ی ما حالو هوای عجیبی بود. همه یه جورایی خوشحالی همراه با استرس داشتیم! قرار بود یکی از اعضای عزیز خانواده به خونش برگرده . زری و میترا کل خونه رو آبو جارو کرده بودن و برای ناهار قرمه سبزی گذاشته بودن که بوش کل خونه رو گرفته بود. لباسای مرتب پوشیده بودیمو نگاهمون به ساعت روی دیوار بود .بیصبرانه منتظر اومدن مامان اینا بودیم! حدود ساعت 2 بود که اومدن. درسته که همه از حالِ بدِ بابا خبر داشتیم ولی هممون به بودنش حتی با اون حال مریضشم راضی بودیم! انگار با اومدنش خونه دوباره گرما گرفته بود! با دیدن بابا یه بغض سنگینی رو سینه هامون نشست ولی با لبخند و هیجان ازش استقبال کردیمو کلی قربون صدقش رفتیم . بابا سرو صورتمونو میبوسید و سعی میکرد خودشو سرحال نشون بده...

یه پتو و بالشت پهن کرده بودیم گوشه ی هال تا بابا همونجا جلوی چشممون استراحت کنه.بیشتر اوقات بخاطر داروهایی که استفاده میکرد بیحال بود و تو حالت خواب بود! خوشحالیمون فقط همون چندساعتِ ورودش به خونه بود چون بابا شدیداً به صدا حساس شده بود و با کوچکترین صدایی عصبی میشد و از کوره درمیرفت. ماام با توجه به شرایطش حسابی مراعاتشو میکردیم .

منو امیر دیگه تو خونه بازی نمیکردیمو همش یا تو حیاط بودیم یا کوچه! روزای بدی رو میگذروندیم... مادرم همیشه صبحا چشماش قرمز و متورم بود دلیلشو بعدا فهمیدم! یه شب از گرما و تشنگی از خواب پریدم ، بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم که آب بخورم دیدم پدرم خم شده تو خودش و بالشتشو گرفته تو شکمش و آروم سرشو میزنه روی بالشت! با دیدن این صحنه شوکه شدم! پاهام سِر شده بود و توان حرکت نداشتم! بغض گلومو گرفته بود.ناخودآگاه با صدای آروم و پر بغضم گفتم آقاجون تشنته؟ پدرم یهو سرشو بالا آوردو با صورتی که از درد جمع شده بود سعی کرد کمر خمیده شو صاف کنه و گفت چرا بیداری آقاجان؟ چی میخای؟ گفتم تشنمه دارم میرم آب بخورم شما آب نمیخوای؟ گفت نه بابا جان برو بخور ..بعد دوباره سرشو انداخت پایین! یادم نیست اونشب آب خوردم یا نه ولی هرگز اون حالت مچاله شده از دردشو ، اون چهره ی جمع شده از رنجشو فراموش نمیکنم! پدری که همیشه برام نماد قدرت و استقامت بود حالا داشت جلوی چشمامون درد میکشید و آب میشدو کاری از دستمون براش برنمیومد! شاید بدترین درد برای یه دختر همین باشه ...

صبحش با شتاب از خواب بیدار شدمو دویدم سمت رختخواب بابام. دیدم نیست! ترسیدم! بدو رفتم آشپزخونه و بلند گفتم مامان آقاجون کو؟ مامانم  با تعجب نگاهم کرد و گفت چرا زود بیدار شدی مادر؟ گفتم آقاجون خوبه؟ کجاست؟ مامان اَبروشو داد بالا و  گفت توی حیاطه مادر.. خواب دیدی؟بیا صبحونه بخور..  بدون توجه به مامان دوییدم سمت حیاطو دیدم بابام نشسته روی صندلی فلزی کنار باغچه زیر آفتاب و خیره شده به گلا... لبخند نشست روی لبمو نفسمو بیرون دادم.. دمپاییه مامانمو که تو پام لق میزدو پام کردمو تند از پله ها دوییدم پایین و بلند گفتم سلام آقاجون.. بابام که انگار تو یه حالو هوای دیگه بود چشم از گلا گرفتو نگاهشو انداخت سمت من و با لبخند گفت سلام آقاجان صبحت بخیر دختر گلم.. زود بیدار شدی بابا؟ دستمو پیچیدم دور شکمشو چسبیدم بهش. گفتم آقاجون برام یه دسته گل میچینی؟ آخه تو نبودی به هرکی میگفتم میگفت حوصله ندارم! بابام سرمو بوسید و گفت بله که میچینم کدوماشو دوست داری بابا؟ بعدم خودمو ازش جدا کردمو اونم به سختی از رو صندلی بلند شدو به طرف قیچیه باغبونیش رفت. من با ذوق دونه دونه به گلا اشاره میکردمو بابا ام میچیدشون... بعدم یه دسته گل رز خوشگل به دستم دادو گفت مراقب باش بابا جان تیغ داره.. با خوشحالی دسته گلو تو دستای کوچیکم جا دادمو رفتم تو خونه.. داد زدم مامان ببین بابا چه دسته گلی برام درست کرده.. مامانم خندید و گفت از دست تو بچه بیا ، بیا بذارشون تو این گلدون. مراقب باش تیغاش تو دستت نره. گلامو با احتیاط مثل یه شی با ارزش گذاشتم تو گلدون و با لذت بهشون نگاه کردم...امیر و مریم داشتن صبحانه میخوردن. منم نشستم رو صندلی و مامان برام لقمه گرفت و من همچنان چشمام به دسته گل خوشگلم بود.. بعد از مدت کوتاهی بابا اومد داخل خونه و مستقیم رفت سمت رختخوابش .. دستش روی شکمش بود و اخم روی پیشونیش.. مامانم با عجله رفت سمتش و کمکش کرد که دراز بکشه. بعدم اومد یه لیوان آب پرتغال براش ریخت و همراه یه قرص براش برد. من از دور ایستاده بودمو نگاهشون میکردم. پدرم قرصو خورد و دراز کشید. گفت اگه خوابش برد برای ناهار صداش نکنن ! مامانم ملحفه روشو درست کرد و گفت باشه بخواب ولی از دیشب هیچ ی نخوردی ! فقط قرص که نمیشه بدنت ضعیفتر میشه. بابام چیزی نگفت و چشماشو با درد بست. مامان نگاهش گرد و سرشو با ناراحتی تکون داد بعدم رو کرد به منوامیر و آروم گفت مامان جان صدا ندید بذارید باباتون استراحت کنه...

ماام سرمون به علامت تایید تکون دادیمو برگشتیم سمت آشپزخونه.. مریم داشت سفره روی میزو جمع میکرد . نشستم رو صندلیو زل زدم به گلا..فکرم پیش بابام بود! به حالت دیشبش، به صورت پر از دردش ، به کمر خم شدش، نمیدونم وقتی من خوابیدم چی شد! ینی تا صبح درد کشیده بود و نخوابیده بود؟ دستام سرد شده بود! با صدای زنگ خونه به خودم اومدم . میدونستم مهدیِ .. اخه ما که جز همدیگه کسی رو نداشتیم. لبخند نشست روی لبمو دویدم سمت در. مهدی داشت پوتیناشو درمیاورد که پریدم روی دوشش و دستمو حلقه کردم دور گردنش. یه تکونی خورد و خندید. گفت بچه چکار میکنی نزدیک بود با سر برم تو زمین! خندیدم و گفتم داداشی چی برام آوردی؟ مامانم اومد نزدیکو گفت بچه آروم بابات خوابیده ، پاشو از رو دوش داداشت خستس! بذار بیاد تو لباساشو دراره بعد آویزونش شو. مهدی گفت اشکال نداره بعدم با یه حرکت منو انداخت رو دوششو از زمین بلند شد .من بلند خندیدمو دستمو محکمتر پیچیدم دور گردنش .مهدی آروم رفت سمت بابا و نگاهش کرد بعد با خستگی دستی کشید به سرو صورت خودشو، منو آروم گذاشت رو زمین. بعدم رفت به سمت حمام. مامان آروم امیرو صدا کردو حوله رو داد دستش که بده به داداش مهدی....

خودشم رفت سمت آشپزخونه مشغول ناهار گذاشتن شد. مریمم دوباره وسایل صبحانه رو چید رو میز و یه چایی ریخت برای مهدی.

منکه حسابی حوصلم سر رفته بود رفتم حیاط. کمی بعد امیرم اومد. امیر دوسال از من بزرگتر بود. پسر بازیگوش ولی باهوش و درس خونی بود. بابا هرسال وقتی منو امیر شاگرد اول میشدیم از طرف اداره شون برامون تقدیر نامه و جایزه میگرفت . بابام همیشه بهمون میگفت بچه های من باهوشن و باعث افتخار منن. ما ام همیشه سعی میکردیم درسمونو بخونیمو شاگرد اول بشیم. زری و میترا ام که دانشجو بودنو حسابی درس خون .مریم دبیرستانی بود و 4سال از امیر بزرگتر. مهدی ام که لیسانسشو گرفته بود و بعدش رفت سربازی. مهدی حسابداری خونده بود و همیشه توی درس ریاضی به منو امیر کمک میکرد. خیلی ام جدی میشد موقع یاد دادن یه فرمول یا مسئله و  تو اون مواقع بود که  منو امیر  حسابی حساب میبردم ازشخسته کننده

ولی من به قدری دوستش داشتم که حتی بداخلاقیاشم برام دلنشین بود. اونم واقعا منو دوست داشت و همیشه هوامو داشت. البته مهدی واقعا مهربون بود و هوای هممونو داشت. ولی من بیشتر از خواهرام باهاش حرف میزدمو بیرون میرفتم! اونم منو همه جا با خودش میبرد . نه تنها من ، گاهی امیر و مریمو دخترخالمم باهامون میومدن.. بعضی شبا 4تایی پیاده میرفتیم پارک و مسابقه ی دو میزاشتیم واسه رسیدن به تاپ و سرسره.. اونروزا از ته دل شاد بودیمو خوشبخت.. بهترین روزا و شبا رو کنار هم داشتیمو از لحظه لحظه ی زندگی استفاده میکردیم. همه ی بازیامون با هم بود و خانوادگی..‌ هفت سنگ ، قایم باشک، اسم و فامیل، چشمک و کلی بازیه دیگه که توش پر از هیجان و خنده ی از ته دل و خوشبختی بود..اون موقع ها بابا حالش خوب بود و یه خانواده ی خوشبخت و شاد بودیم . کاش اونروزا تموم نمیشد! کاش اون شادیا و خنده های از ته دل تموم نمیشد! کاش پدرم همیشه سلامت بود ... کاش‌‌ مریضی نبود، غم نبود، فاصله نبود...

ادامه دارد...