سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی

همه چی از یه شب ساکت و تلخ اتفاق افتاد. سر سفره ی شام...

سلام. من تو یه خانواده ی 8نفره بزرگ شدم. 4تا خواهر و دوتا برادر وپدر و مادر.مادرم یه زن خانه دار ساکت مهربون و توداره. میتونی ساعتها کنارش بشینی و دردودل کنی واون گوش بده و خم به ابرو نیاره .پدرم کارمند بود  24ساعت خونه بود و24ساعت اداره.یه مرد پرابهت و جذاب .پوست گندمی و چشمای سبز. یه تکیه گاه واقعی برای خانواده و یه دلگرمی واسه روزای سخت .با کلی آرزو واسه بچه هاش ...

تا جاییکه یادمه همش مشغول کار کردنو اضافه کاری واسه درآوردن خرج زندگیش بود. پدرم تک فرزند بود برای همین همیشه دوست داشت دورش شلوغ باشه  . میگفت خودم تنها و با سختی بزرگ شدم. میخوام بچه هام خواهروبرادر داشته باشن تا موقع مشکلات دست همدیگه رو بگیرن و پشت هم باشن.

خواهربزرگم زری خیلی شبیهه مادرمه سراسر قلبه. مهربون و باگذشت . بعدی برادربزرگم مهدی که نفسم به نفسش بنده. اونموقع ها وقتی اون اتفاقای تلخ افتاد سرباز بود . من همیشه دلتنگش بودم و از دوریش تب میکردم. آخه خیلی هوامو داشت و همیشه دستش برام پربود . هروقت از سربازی واسه استراحت میومد به من دنیا رو میدادن. ولی موقع رفتنش کار من گریه و التماس بود که نره .خواهر بعدیم میترا .اونموقع ها خیلی مغرور و حرفش یک کلام بود. بهترینها رو میخواست همیشه و کار خودشو میکرد. بعدی مریمه .سروزبوندارترو شیطونتراز بقیه.با چشمایی همرنگ چشمای پدرم . و یه جورایی سنگ صبور من . بعدم امیر و در آخر هم من. خانواده ی آرومو خونگرمی دارم .همه هوای همو دارن یه جورایی ..

همه چیز تو یه شب تابستون اتفاق افتاد. مردادماه بود. همگی نشسته بودیم سرسفره ی شام.

 یادم نیست شام اونشب چی بود! زیادم مهمم نیست چی بود چون هرچی که بود تلخ بود و سرد.. حالا که فکر میکنم اصلا کسی اونشب چیزی نخورد!

یهو حال پدرم بد شد صورتش کبود شده بود و از درد به خودش میپیچید... مادرم دستو پاشو گم کرده بود و نمیدونست چکار کنه! برادر بزرگم به سمت پدرم دویید تا ببین چی شده؟ من و خواهرامو اون یکی برادرم  گیج و منگ و ترسیده سرجامون خشک شده بودیم و فقط نگاه میکردیم...

 

ادامه دارد...